زهرازهرا، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
نورانورا، تا این لحظه: 2 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

موهبت

تاتی

زهرا: شش ماه و 17 روز. امروز برای اولین بار خونه ی خاله مرضیه تاتی رفتی. معصومه این ور و اون ور می دوید و تو با ذوق رسیدن به معصومه و بازی باهاش، دست و پا تکون می دادی. منم دستاتو چسبیدم و کمکت کردم تا خودت راه بری و برسی به معصومه. تو برای اولین بار قدم برداشتی و تاتی رفتی. قبلاً هروقت می خواستم تاتی ببرمت، قدمتو بلند نمی کردی و فقط صاف وامیسادی یا یه پاتو بلند می کردی اما نمی دونستی که باید بذاری جلوتر تا راه بری! امروز این معصومه خانوم عسل بلا باعث شد تو تاتی رفتنو یاد بگیری. آخه تو چقد معصومه رو دوس داری؟! شب هم خونه ی باباجونینا، وقتی باباجون داشت ظرفای شامو می شست، تو با ذوق و شوق به سمت باباجون تاتی رفتی. آخه تو باباجون رو هم خی...
21 مرداد 1393

کارهای جدید

زهرا: شش ماه و 14 روز. سلام دختر نازم. امروز شما عسل خانوم کارهای جدیدی انجام دادی. اول این که برای اولین بار قطره ی مولتی ویتامین (مولتی کیم) خوردی.   دوم این که وروجک شدی و رفتی سراغ کشوهای میز تلویزیون و اونا رو باز کردی! اون کشوها ریل روونی دارن و به راحتی باز و بسته می شن. تو سینه خیز رفتی و دستگیره ی کشو رو گرفتی و نمی دونستی اگه بکشیش باز می شه. وقتی کشو باز شد تعجب کردی و سعی کردی از لبه ی کشو بگیری و خودتو کمی بلند کنی تا توشو ببینی. اما وزنت باعث شد کشو به عقب سُر بخوره و بسته شه. من حواسم نبود و دست نازنینت موند لای کشو. الهی فدات شم تو گریه کردی و من بغلت کردم و دستای کوچولوتو بوسیدم. فکر کردم که دیگه متو...
18 مرداد 1393

لونه ی زهرا

زهرا: شش ماه و 12 روز. جدیداً شما وروجک خانوم زیر کنسول آینه شمعدون لونه کردی! یعنی تا ولت می کنم روی زمین بازی کنی، مثل ماشین کوکی یه راست سینه خیز می ری سمت کنسول آینه شمعدون. انقده وروجکی که حتی از بین دسته های دو تا مبلی که جلوی کنسول قرار دارن خودتو به زور رد می کنی تا برسی به لونه ت! نمی دونم اون جا چی داره که این قد دوسش داری؟! یه بار یواشکی از بالا نگا کردم دیدم مث موشای کوچولو داری سیم شمعدونی هارو می ذاری دهنت و می جوی! آخه نیم وجبی! آدم همه چیزو که نمی ذاره دهنش! منم یک اقدام پدافندی انجام دادم و جلوی دسته های مبل یه بالش بزرگ می ذارم تا تو نتونی رد شی. نقشه م هم گرفته! اما بعضی وقتا که بابا حواسش نیست بالشو برمی داره و راه ...
16 مرداد 1393

واکسن شش ماهگی

زهرا: شش ماه و 10 روز. سلام دختر قشنگم! دیروز من و شما و بابایی رفتیم قجرآباد پیش دایی علی تا واکسن شش ماهگیتو بزنه. دایی علی مهربون اول بهت قطره استامینوفن داد تا درد رو احساس نکنی. بعد یه قطره واکسن فلج اطفال ریخت توی دهنت. بعدش قد و وزنت کرد. وزن: 8کیلو و 250گرم. قد: 68سانت . دور سر: 43/5سانت. دایی جون واکسن هپاتیت ب رو به رون پای چپت و واکسن ثلاث رو هم به رون پای راستت زد و به ما سفارش کرد که حسابی مراقبت باشیم. چون ممکنه تب کنی یا جای واکسن ثلاث متورم و دردناک شه. تو هم زیاد گریه نکردی. چون دایی سعی کرد بعدش تو رو بخندونه و درد یادت بره! استامینوفن هم خورده بودی دیگه! دست دایی درد نکنه. خیلی زحمت کشیده برامون. شب یه کم دا...
14 مرداد 1393

شمال 2روزه

زهرا: شش ماه و شش روز. دیروز ظهر من و شما و مادرجون برای عرض تسلیت به شوهر دختردایی فاطمه (دختردایی بابا) به خاطر چهلم فوت مادرشون رفتیم شمال. بعدازظهر رسیدیم خونه دایی عباس و شب رفتیم مراسم ختم. دیشب برای خواب رفتیم خونه خاله زهره اینا و امروز ظهر رفتیم خونه دایی عباس. بعداز ظهر من و شما و بابا با هم رفتیم لب دریا و بابایی مهربون ما رو برد جنگل سی سنگان. البته وقت نشد بریم داخل جنگل. فقط لب ساحلش عکسای قشنگی از هم گرفتیم و برگشتیم. شب رفتیم خونه خاله زبیده و شام مهمون اونا بودیم. آخر شب هم راهی تهران شدیم و برگشتیم.                           &...
9 مرداد 1393

زیارت حضرت معصومه(سلام الله علیها)

زهرا: شش ماه و چهار روز. دیشب ساعت ده شب من و شما و بابا رفتیم خونه مادرجونینا. عمورضاینا هم اون جا بودن. به محض رسیدنمون، مادرجون گفت که بریم قم برای زیارت! ما تعجب کردیم و گفتیم الان؟ اما دیدیم همه آماده ی رفتن هستن و فقط ما بی خبر بودیم!!! ما هم با کمال میل موافقت خودمون رو برای رفتن به قم اعلام کردیم و همه با هم شبونه راهی شدیم! حدود ساعت دو شب رسیدیم حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها)! یکی دو ساعت اون جا موندیم و زیارت کردیم. شما بغل من بودی و با هم رفتیم نزدیک ضریح حضرت معصومه(س). اون جا انگاری خیلی کِیفت کوک بود و وقتی من داشتم زیارت می کردم شما همین طوری الکی می خندیدی! البته اون جا بچه زیاد بود و تو هم عاشق بچه هایی و ب...
8 مرداد 1393

نشستن بدون کمک

زهرا: شش ماه و دو روز. امروز شما برای یک دقیقه تونستی بدون کمک من بشینی! هزار آفرین دختر نازم! البته قبلاً هم بعضی وقتا با کمک دست خودت به حالت جَک می تونستی بشینی ولی امروز دیگه دستت رو روی زمین نذاشتی و بدون کمک برای یه دقیقه نشستی. بعدش یه وری شدی و افتادی! فدای جیگّرم بشم من! خدا رو شکر! زهرا طلا نشسته ...
6 مرداد 1393

ماما

زهرا: شش ماه و یک روز. شما دخملی جیگر جدیداً موقع گریه منو صدا می کنی و می گی: « مامّا ». وقتی گرسنه هم باشی همین جوری صدام می کنی یا وقتی که بغل یه نفر دیگه هستی و می خوای بیای بغل من! فدات بشم. می میرم برای مامّا گفتنت! عسسسسسسسسّل خوشششششششششمزّه ی من!       زهرا فرشته لالا ...
5 مرداد 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به موهبت می باشد